چفیه ای که جا ماند
اولین باری بود که راهی کربلا می شد. قرارمون حرم حضرت معصومه(س) بود. از شهرری راه افتادم و دو ساعت بعد به قم رسیدم. جعفر که کوله بار این سفر را کنار دستش گذاشته بود،روبروی گنبد طلایی کریمه ی اهل بیت (س) منتظر بود. چه حسّ غریبی داری وقتی داغ دوری از حرم جگرت را سوزانده باشد و بخواهی مسافر ارباب را بدرقه کنی. شاید حسادت . شاید غبطه و شاید... . بعد از سلام و احوالپرسی و صحبتهای عاشقانه از حرم ابی عبدالله (ع) و التماس دعا گفتن ها،نوبت به سفارش سوغاتی و التماس های مادی رسید. به جعفر گفتم فقط یه درخواست دارم و آن هم چفیه. او هم با کمال میل پذیرفت و ده روز بعد مسافر کربلای ما از بهشت همراه با یک چفیه برگشت.
اولین باری بود که راهی کربلا می شد. قرارمون حرم حضرت معصومه(س) بود. از شهرری راه افتادم و دو ساعت بعد به قم رسیدم. جعفر که کوله بار این سفر را کنار دستش گذاشته بود،روبروی گنبد طلایی کریمه ی اهل بیت (س) منتظر بود. چه حسّ غریبی داری وقتی داغ دوری از حرم جگرت را سوزانده باشد و بخواهی مسافر ارباب را بدرقه کنی. شاید حسادت . شاید غبطه و شاید... . بعد از سلام و احوالپرسی و صحبتهای عاشقانه از حرم ابی عبدالله (ع) و التماس دعا گفتن ها،نوبت به سفارش سوغاتی و التماس های مادی رسید. به جعفر گفتم فقط یه درخواست دارم و آن هم چفیه. او هم با کمال میل پذیرفت و ده روز بعد مسافر کربلای ما از بهشت همراه با یک چفیه برگشت.
خلاصه، ماجرای وصلت ما و دوست جدید از اینجا شروع شد. همان دوستی که با هم عقد اُخوت بستیم و عهد کردیم که تا آخر کنار هم باشیم. اما پس از سه سال رفیق نیمه راه شد و عهدش را شکست. سه سال بعد در روز سه شنبه 7 خرداد 92. با دوستان آماده شدیم و به سمت مسجد امام حسن عسگری(ع) حرکت کردیم. قرار بود همراه بچه ها فضای مسجد را برای برنامه ی شب آماده کنیم. چفیه را با این نیت که روی دوشِ آقا سعید بندازم از بالای تخت برداشتم و راهی مسجد شدیم. وارد مسجد که شدیم چند نفر از دوستان مشغول آماده کردن سکوی مراسم بودند. بنر بزرگی که پشت سِن زده شده بود با تصویر بزرگی از امام خمینی(ره) و امام خامنه ای(روحی له الفداء) و آیه ی إن الذین قالوا ربناالله ثم استقاموا ، زیبایی خاصی را به صحن مسجد امام حسن(ع) بخشیده بود. نزدیک اذان بود . جمعیت زیادی در حال ورود به مسجد بودند.چند دقیقه بیشتر طول نکشید که فضای حیاط پر از جمعیت شد . با صدای تکبیر پیرمردی همه آماده اقامه نماز شدند. بچه هایی که مشغول کار بودند دست از کار کشیدند و با عجله به سمت صف های نماز رفتند. در همین حین با محسن دنبال جایی برای ایستادن گشتیم. امّا جایی نبود. میان جمعیت فضایی خالی پیدا کردیم که فرش نداشت. محسن چشمش به همان چفیه که به دوشم تکیه کرده بود افتاد و گفت سریع چفیه ات را بنداز زمین و نماز را بخوانیم. چفیه را روی زمین پهن کردم. الله اکبر...سبحان ربی الاعلی و بحمده...السلام علیکم و رحمة الله و برکاته. نماز که تمام شد با چند تا از بچه ها دست نوشته هایی را که سخنان امام خامنه ای،علامه مصباح،آیت الله جوادی آملی و چندین شعار روی آن نقش بسته بود،به دیوارهای مسجد چسباندیم. یکی از دوستان گفت:چفیه ات را بده تا وقتی دکتر اومد بندازیم رو دوشش. من که خودم با همین نیت چفیه را آورده بودم و احتمال می دادم که فِراق،عاقبت من و این دوست سه ساله باشد،وداعی تلخ کردم. امّا خوشحال بودم این چفیه که بارها متبرک به ضریح امام رضا(ع) شده بود و از سرزمین مقاومت و آزادگی یعنی کربلا به دستم رسیده بود و همراه من در هیئت اشک می ریخت،بر شانه های مردی میفتد که پایش را در همان زمین مقاومت و ایستادگی از دست داده است. دلخوشی ام این بود چفیه ای که نماد مقاومت است به شانه های پر توان همان مردی جا خوش می کند که قرار است در مسیر "هیهات مناالذله" ای که سالار شهیدان برای بشریت ترسیم کرده است قدم بردارد.
القصه؛ سخنان حاج آقا پناهیان و مداحی حاج مهدی سلحشور تمام شد.دکتر جلیلی با استقبال پرشور مردم به بالای سکو رفت. خروش مردم دیدنی و کم نظیر است. همان دوستی که چفیه را گرفت پشت سر دکتر می ایستد و آن را روی دوش جلیلی می اندازد. قهرمانِ جنگ با سران استکبار حالا روبروی هزاران نفر از مردم قرار گرفته است.صل علی محمد،یاور رهبر آمد. نه سازش نه تسلیم،یار جلیلی هستیم. شعار ما یک کلام،مقاومت والسلام. برگ برنده ی ما، شهید زنده ی ما. آقا سعید که انگار دوست ندارد شعارها مربوط به شخص ایشان باشد، همان ابتدا از مردم تشکر میکند. ناگهان سرود عاشقانه ی حسین حسین شعار ماست،شهادت افتخار ماست در فضای بزرگ مسجد امام حسن عسگری(ع) طنین انداز می شود. جمعیت یکپارچه این شعار را تکرار می کنند. آقا سعید هم دستش را روی سینه اش می گذارد و همراه با عاشقان حسین(ع) مشغول سینه زنی می شود.
انصافا آن چفیه جلوه ی زیبایی به آقا سعید داده است. پارچه ای که نماد ایستادگی است حالا روی دوش مردی است که شعارش همان شعار اماممان خامنه ای است. إن الذین قالوا ربناالله ثم استقاموا. همان شعاری که در پرتو آن فتح و نصر محقق میشود. صحبت های جانبازِ راه انقلاب تمام می شود. دلهره ی من بیشتر شده و سرعت غیر مجازِ قلبم از حد گذشته است. جمعیت به سمت سِن هجوم برده اند. جوانی از میان جمعیت همان چیزی را از آقا سعید طلب می کند که خشمِ من را که نه ، بلکه دلهره ام را بیشتر می کند.
آقای جلیلی؛چفیه تان را به من می دهید؟ آقا سعید جواب می دهد که چفیه برای من نیست. از دوستانی که کنار سکو ایستاده اند اجازه میگیرد و سوال می کند که چفیه را بدهم؟ جواب مثبت دریافت می کند. چفیه را از دوشش برداشت و همان لحظه ای که ماشینِ قلبم آمپر چسباند ، آقا سعیدِ جانبازِ ما که پایش در کربلای 5 جا ماند،چفیه را دو دستی تقدیم آن جوان کرد. این بود قصه ی ما و آقا سعید و چفیه ای که جا ماند. پایدار باشی و پایدار بمانی آقا سعید.